خوک یکی از فیلم های متفاوت امسال است. فیلم در فضایی خاموش و منزوی با آدم هایی که در شلوغی شهر هم تنها هستند پیش می رود. فیلمی بی ادعا و بی سروصدا. تنها نشان بلندپروازی فیلم حضور نیکلاس کیج است. گرچه زمان زیادی از دورانی که نام نیکلاس کیج در هر فیلم بزرگ و پرخرج سال دیده می شد گذشته است، حضورش در یک فیلم هنوز می تواند سرها را برگرداند و توجه ها را جلب کند. بزرگترین تفاوتی که این فیلم با فیلم های چند سال اخیر کیج دارد، بازی خوب کیج و حضور صحیح او در نقشی ست که همه جوره به قد و قواره ی کیج اندازه است.
راب، با بازی نیکلاس کیج، به همراه خوکش در کلبه ای محقر, درعمق جنگلی انبوه زندگی می کند. روزها به همراه خوک ردیابش در دل جنگل، زیر خاک و در پای درختان در جستجوی ترافل های وحشی ست.. ترافل نوعی قارچ گران قیمت و کمیاب است که در غذاهای لوکس رستوران های گران قیمت مورد استفاده قرار می گیرد.
امیر، با بازی الکس ولف، تنها مشتری ترافل ها، هفته ای یکبار برای بردن ترافل های جمع آوری شده و آوردن غذا و مایحتاج زندگی برای راب که پا به شهر نمی گذارد به او سر می زند.
راب راضی از این روال با تنها همدم و همکارش روزها را می گذراند و در اوقات تنهایی غذاهایی که نشان از سلیقه و مهارت دارد برای خود و خوکش طبخ می کند. آوازه ی ترافل های مرغوبی که راب با استفاده ازخوک پیدا می کند، برای او دردسر ساز می شود. عده ای ناشناس با حمله به کلبه ی راب، خوک را از او می ربایند. راب ناگزیر می شود در پی بازیافتن خوک به شهر و گذشته ای که سال ها پیش پشت سر گذاشته بود برگردد.
درون مایه ی خوک داشتن و نداشتن و تمام حرص و آز آدم هاست که می تواند زندگی خود و دیگران را دچار بحران کند. همچنین تعریفی که ما بر اساس دارایی هایمان از خودمان می سازیم و برای حفظ آن تلاش می کنیم. درباره ی از دست دادن و به دست آوردن یک همدم. شاید تنها موجود بی حرص و طمع فیلم همان خوکی باشد که نماد طمع و زیاده خواهی ست.
مخاطب برای همذات پنداری با راب و حس کردن خود در سفری که راب راهی آن می شود کار سختی در پیش ندارد. او به دنبال چیزی ست مهم است. تنها همدم این روزهای انزوای خود. او که با دور شدن از شهر و کشمکش های زندگی شهری سعی می کند ارامشی گمشده را بازیابد هنوز مورد چنگ اندازی ساکنین طماع شهر قرار می گیرد و در جنگ قدرت آن ها گرفتار می شود.
راب مسیری طولانی و سخت را برای یافتن خوک طی می کند اما این مسیر، مقصدی دور و دراز ندارد. آدم ها، مسیرها و مکان ها همه از قبل برای او آشنا هستند و او بار دیگر برای بازیافتن آن چه که دوست می دارد باید با تقدیر خود مواجه شود.
در خاتمه ی سفر، راب خود را مقابل داریوس می بیند. داریوس و راب زمانی دور و در اوج خرسندی از زندگی خود با هم برخورد داشته اند. این دو شخصیت شباهت های بسیاری به هم دارند. هر دو در فرار از گذشته ی خود سعی می کنند در زندگی امروز خود معنا و مفهومی بیابند. چیزی یا کسی برای داشتن و جنگیدن. هر دو زخم خورده، یکی بر چهره و دیگری بر دل. از طرف دیگر راب و داریوس در دو قطب داشتن و نداشتن قرار دارند. راب که هیچ ندارد باز برای از دست دادن آسیب پذیر است و داریوس که گویی همه چیز دارد خود را بی چیز می بیند.
بسیاری حضور نیکلاس کیج در این فیلم را به فال نیک گرفته اند و امیدوارند کیج را دوباره در نقش های مهم و ماندگاری که در دهه های گذشته از او سراغ دارند ببیننند.
از نقطه نظر تصویری فیلم تجربه ای جذاب است. فیلمبرداری نقطه ای میان فیلم های مستقل و تجربه ای هالیوودی است. رنگ های گرفته و محیط های تاریک بر درونگرایی فیلم می افزایند. بیشتر فیلم در فضاهای داخلی میگذرد که حس گیر افتادن شخصیت ها در تقدیر خود را پر رنگ تر می کند. تمام فیلم در 20 روز و با تیمی کوچک و امکاناتی مختصر و بیشتر با تکیه بر نور محیط فیلمبرداری شده. به خاطر بودجه ی محدود فیلم فقط یک بار فرصت فیلمبرداری هر سکانس وجود داشت.
حدود یک ساعت از زمان فیلم در عرضه ی نهایی کم شده است که این کنجکاور را ایجاد می کند که بخش های حذف شده، تا چه حد می توانست فیلمی که شاهدش بودیم را متفاوت کند؟
فیلم خوک را می توانید روی فیلم لند تماشا کنید.
ثبت دیدگاه